ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

تولد مامان

دیشب تولدم بود و شما و بابا جون مثل همیشه با یه کادوی نفیس سورپرایزم کردین البته هرچی ازت باباجون میپرسید که واسه مامان چی بخریم میگفتی لوازم آرایش ولی خوب بابا جون کار خودش رو کرد من هم واسه اینکه شما ناراحت نشی لوازم آرایش خودم رو کادو گرفتم و گفتم از طرف ابوالفضله مامانی بابایی هم که حسابی مثل همیشه شرمنده ام میکنن و واسم یه تونیک خیلی خوشگل خریدن مامانی باز هم مثل هرسال کیک تولدم رو هم درست کرد و خلاصه دیشب دورهم بودیم خیلی خوب بود جای همه خالی این هم از شیرین زبونیهات همیشه شاگردهام میگن خانم یه روز ابوالفضل رو بیار مدرسه ببینیمش من هم یه روز اومدم واست تعریف کردم و گفتم که شاگردهام اینجوری میگن شما هم گفتی آره من هم که میر...
29 آذر 1392

خاطرات اولین روزهای مهدکورک

بالاخره بردمت مهدکودک وقتی رفتم صحبت کنم هنگام برگشتن بزور آوردمت خونه میخواستی بمونی اونجا روزی که قرار شد بری صبح بیدارت کردم البته نه صبح زود گذاشتم خوب بخوابی یه صبحانه حسابی خوردی و با ذوق اماده شدی من هم تو کیفت سیب هویج و یه دونه کیک گذاشتم مطمئن بودم سیب و هویج رو میخوری ولی کیک برمیگرده همینطور هم شد وقتی رفتیم تا اومدم با مدیر مهد صحبت کنم تو رفتی داخل یه کلاس رو صندلی نوشتی صدات میومد که میگفتی خانم معلم مگس اومده تو کلاس به مدیر مهد گفتم پسرم درست رفته گفت نه شما برو ما خودمون کلاسش رو نشونش میدیم من اومدم بیرون و شما اصلا نگفتی مامانم کو بعد از حدود یکساعت و نیم اومدم دنبالت خوشحال اومدی پیشم وقتی پرسیدم گفتن ابوالفضل عالی بوده ...
29 آذر 1392

خاطرات چند روز گذشته

این مدت  وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم ترم جدید زبان شروع شد و شما خیلی با علاقه به کلاس میری مربی هم خیلی راضیه و میگه ابوالفضل خیلی بهتر از ترم پیش شده حتی از حرفهای بامزه ات که سر کلاس میزنی  کلی تعریف میکنه و مثلا یه روز پاک کن یکی از بچه ها مونده بود تو جامدادیت تا رفتی سر کلاس گفتی eraser  بردیا پیش من مونده معلمت کلی ذوق کرده بود امروز بابا یی چشمش رو عمل کرد تو هم اط صبح داری گریه میکنی میگی گردنم درد میکنه الان هم داری بهانه میگیری نمیتونم بنویسم تا بعد
21 آذر 1392

موفقیت پسرم

آخ جوننننننننن پسرم یک ترم زبان رو با موفقیت به پایان رسوند سه شنبه گذشته یعنی ٥ آذر ٩٢ روز امتحان پایانی زبان بود از شما امتحان گرفتن و هر مادر وقتی نوبت بچه بود پشت در طوریکه شما نبینید وایمیسادیم و جواب دادن شما رو نگاه میکردیم من هم ایستادم همه کلمات مخصوصا کلمات سخت رو خیلی قشنگ جواب دادی فقط نمیدونم چرا رنگها رو که خیلی خوب به انگلیسی  بلدی جواب نمیدادی به هرحال نمره که در کار نبود و معلم خیلی راضی بود وای من که انگار تو عرش بودم فدات بشم بعد از امتحان با دوستهات (طاها محمد ایلیا راستین ) حسابی تو حیاط آموزشگاه و تو کوچه آتیش سوزوندین طوریکه معلم گفت تورو خدا اینها رو ساکت کنید وگرنه من رو بیرون میکنن از شنبه ترم جدید شروع میشه ال...
8 آذر 1392

نگرانیهای مامان

این روزها همه فکرو ذکرم شده کلاسهای شما و نگرانیهای من کلاس زبان رو خیلی دوست داری خوب هم یاد میگیری ولی نمیدونم چرا جدیدا رو صندلیت نمیشینی و کلا سر کلا س سرپا هستی گرچه تا حدودی این رفتار اقتضای سن شماست ولی من دارم از نگرانی میمیرم با اینکه مدیر آموزشگاه از شما تعریف کرد آخه اومده بودن ازتون درس بپرسن میگفت ابوالفضل اینقدر کلاس رو جدی گرفته انگار اومده دانشگاه  و لی این تعریفها باز هم خوشحالم نکرد نمیدونم شاید خیلی انتظارم از شما زیادیه خلاصه اینکه کلافه هستم خدا بدادم برسه تا تو بخواهی بری مدرسه از من چیزی نمیمونه امروز هم که خونه بودم  باهم رفتیم مهدکودک صحبت کردم که اگر  بشه چندساعتی روزهایی که خونه هستم ببرمت مهد حالا ب...
2 آذر 1392
1